کویر



توی کویر خشک بی آب و علفی خودشو می دید تنهای تنها،

تنهای تنها که نه ، فقط خدا رو داشت که بیشتر اوقات باهاش درد دل می کرد

یک روز از غم این زندگی کویریش

به خدا شکایت می کرد،

گونه هاش خیس از اشک بود و قلبش زخمی از دنیا و آدماش

...

حالا یه شخص جدید خیلی اتفاقی و نا خواسته

وارد زندگیش شده بود،

توی اون لحظه ای که خسته بود و زخمی ، حرفها چقدر شیرین و دلچسب بود حالا دیگه فکر می کرد همه چیز داره،

از همه مهم تر انگیزه برای زندگی                                                          

حالا اون زندگی کویری

تبدیل شده بود به یک جنگل سر سبز و چشم نواز

فکر می کرد خدا اونو براش فرستاده خدا خواسته که اون به زندگی سرد و متروکش وارد بشه



                             





سا لها گذشته

اون مونده و صداقتش

اون  مونده و عشقش

و ای خدای من!...

اون مونده و قلب شکستش،

شخص جدید خودش اومده حالا هم خودش بی خبر رفته

حالا باز اون بود و زندگی کویرش،یه قلب زخم خورده بود و امید به خدا که به اون انگیزه ادامه

زندگی می داد...

                                                    با تشکر از وبلاگ قطره در بیکران

نظرات 2 + ارسال نظر
هاشم چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.jameejam.blogsky.com

سلام بشما دوست عزيز
طراحی زيبا در کنار جملات زيبا جلوه خواصی به وب شماداده که جای تحصین دارد
با آرزوی موفقیت روز افزون

[ بدون نام ] چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.goriz.blogsky.com

:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد